داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد.
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
۱ – عشق معطوف به غیر از خود است. در حالیکه محور هوس خود فرد و لذت اوست. جملات زیر را مقایسه کنید:
- ( من) دوستت دارم
- ( من) برات می میرم
- (برای من) هیچکس مثل تو نمیشه
- ( من ) همیشه به فکر توام
-( من) را فراموش نکن
- ( من ) از تو رنجیدم
شک از آن واژههایی است که ابهامات زیادی دارد و تعاریف بسیاری از آن کردهاند. یکی از مباحثی که با عشق مطرح میشود، بحث دوست داشتن است و برخی این دو را یکی میدانند، ولی به نظر میرسد که عشق چیزی فراتر و بیشتر از دوست داشتن باشد، چرا که ما خیلیها را دوست داریم اما عاشق آنها نیستیم و خیلیها هم هستند که نسبت به آنها کشش داریم ولی وما آنها را دوست نداریم و وقتی نیستند برای ما مهم نیست. به همین دلایل میتوانیم بگوییم بین دوست داشتن و عشق تفاوت وجود دارد.
هـمـیـشه هــم دنــیــا بــد نــیــس.
بـعــضــی وقــتــا یــه نـفــر.
بــانـفـس هـاش.
بـانـگـاش.
بـاصـداش.
بــابــــــــــــودنــــــش .
بــهـشـتـی مـیـسـازه از ایــن دنیـــا بــرات
کــه دیگــه بـهـشـت واقـعـی رو بـدون اون نـمـیـخــای.
روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم.نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم،بغلش کنم،ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم.ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند وتکیه گاهم باشد.مرحم زخمها،دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند.
بعد سوت بلندی کشید و گفت:
ـ داللی از این طرف!
از همانجا لانه سگ پیدا بود. دالی سگ بزرگ مزرعه به سمت آنها میدوید درحالی که 4 تولهسگ مامانی عین 4تا توپ پشمالوی کوچک وی را دنبال میکردند آنقدر تند و چالاک میدویدند که گویی اصلا سراشیبی تند مزرعه را نمیدیدند. پسرک سرش را به پرچین مزرعه تکیه داد و با دقت به این منظره زیبا نگاه میکرد. در عمق چشمان پسرک برق شادی وصفناپذیری میدرخشید.
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه
در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای رومه های محلی هم
جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.
درباره این سایت